امير كسرا امير كسرا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

كسرا وروجك دوست داشتني شایان شیطون دوست داشتنی

اولين دندون پسرم

سلام عزيزدلم چوچولوي من بالاخره دندونت هم دراومد اولين مرواريد كوچولوت در تاريخ 5 دي ماه توسط مامان كشف شد دوروز بعدشم دومين مرواريدت سروكلش پيدا شد  هرچند خيلي زود دندونت دراومد ولي من وبابا كه خيلي ذوق كرديم . انشاا... بعد از چهلم عمه عزت آش دندوني هم برات ميپزيم . اينم از عكس مرواريداي خوشگلت  ...
10 دی 1391

6 ماهگي

سلام پسري امروز وارد 6 ماهگي شدي مباركه ، انشاءا... عمرت مثل شب يلدا بلند باشه همراه با سلامتي امسال شب يلدا جايي نرفتيم منم بي حوصله بودم به خاطر همين عكس و مطلبي برات نذاشتم ببشيد... پسري چقدر تنبلي چرا چهار ذستوپا نميري بسه ديگه 6 ماهه كه همش خوابيدي پاشا خودت برو اينورو اونور راستي موهاتم خوب رشد كرده بلند شده  غذاي كمكي رو هم برات شروع كردم كارهاي جديدي كه انجام ميدي *- روروئكتو يه كم جابجا ميكني *-وقتي باصداي بلند بهت ميخندم تو هم بلند ميخندي *- پاهاتو ميگيري وباهاشون بازي ميكني . عزيزم خيلي عصباني شدي آخه دندونات ميخواد در بياد واصه همين هرچيزي دستت ميدم محكم گاز ميگيري آب دهنتم كه ماشاءا... همينطوري ميره گلي يه بالش سبز داري ك...
7 دی 1391

فوت عمه عزت

سلام پسر عزيزم يه اتفاق ناراحت كننده افتاده عمه عزت بعد ار يكسال بيماري به رحمت خدا رفت امروز   مراسم هفت براي عمه گرفتن بابا براي مراسم چند روزي تهران بود ولي من نتونستم برم امروز هم كه هفتمشه هردومون به شدت سرماخورديم وبابا هم براي مراقبت از ما نرفت خدابيامرزدش قسمت نبود عمه تو رو ببينه هرموقع بهش زنگ ميزدم خيلي از تو ميپرسيد پسرم عمه خيلي خانم خوبي بود من مطمئنم جاش توبهشته بنده خدا توزندگي خيلي سختي كشيد ، اين يك سال آخرم گرفتار مريضي شده بود ولي ديگه راحت شد همه سختي ها تموم شد .   ...
23 آذر 1391

گل پسر بلا

پسر گلم اميد ما هر روز داري شرين تر از روز قبل ميشي خيلي شيطوني ميكني اداهاي جديد در ميآري مثلا با دهنت صداهاي با مزه درمياري هر چيزي دور وبرت ببيني ميخواي بگيري وتو دهنت ببري فكر كنم تا كمتر از يك ماه ديگه بتوني چهار دستو پا بري آخه خيلي داري تلاش ميكني كه بري خيلي دوست دارم دلم مي خواد زوتر راه بيافتي ، وقتي توشكمم بودي تو ماه نهم هر شب كه ميخواستم بخوابم ميگفتم خدايا فردا ديگه بچم توبغلم باشه تو هم كه حوصله دار بودي گذاشتي تا دقيقا آخرين روزي كه دكتر برام مشخص كرده بود اومدي منو خاله زهرا كه نسبت فاميلي دوري هم داريم بارداريمون همزمان بود ودقيقا اونم دكتر روز زايمانش رو 2 مرداد كفته بود ولي محمد مهدي 12 روز  زوتر از شما به دنيا ...
14 آذر 1391

خاطرات پاييز

پسرم مي دوني پارسال اين موقع اندازه يه بند انگشت بودي دقيقا پارسال همينروز يعني 27 آبان من تست بارداري دادم و فهميدم دارم مادر ميشم يه روز به ياد موندني كه هيچ وقت فراموش نميكنم پدربزرگ من تازه 10 روزي بود كه فوت كرده بود وهمه داغدار بوديم ولي اين خبر هممونو خوشحال كرد مخصوصا من وبابا ، وقتي اين خبر رو به ماماني گفتم خيلي خوشحال شد ازش خواستم فعلاً به كسي نگه ولي هنوز 2 ساعت نشده بود كه خاله حميده وفاطمه ومعصومه وپريسا فهميدن پست سر هم زنگ ميزندنو تبريك ميگفتن  من سر كار ميرفتم به خاطر همين ميخواستم اين خبر به همكارام نرسه آخه اونوقت معذب بودم ولي با اين حال تا آخر 5  ماهگيم خبر به محيط كارم نرسيد وكسي نفهميد تااينكه خودم بهش...
27 آبان 1391