امير كسرا امير كسرا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
شایانشایان، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

كسرا وروجك دوست داشتني شایان شیطون دوست داشتنی

اولين سرماخوردگي جوجو

سلام عسلم الهي بميرم مامان جان تولد 8 ماهگيت با يه سرماخوردگي سخت شروع شد البته همش تقصير من بود اول من سرماخوردم وتو هم از من سرماخوردي يه شب تاصبح گريه كردي ونتونستي بخوابي تب داشتي بينيت كيپ بود خلاصه خيلي ناخوش بودي فرداش بردمت دكتر يه عالمه دارو برات داد شب بعدش خونه ماماني مونديم چون ميترسيدم دوباره تب كني يه سري آزمايش ازت گرفتن كه معلوم شد يه مقداري كم خوني داري خلاصه يه هفته اي ميشه داري داروهاتو ميخوري از بس كه دارو خوردي ديگه غذا نميخوري البته حق داري منم اگه اينقدر دارو ميخوردم غذا از دهنم مي افتاد . ماشاا... ديگه ازدر و ديوار ميري بالا تا چشماتو باز ميكني شروع به جنب وجوش ميكني تا چند ساعتي مدام وول ميخوري بعدم از خستگي ميخواب...
9 اسفند 1391

7 ماهگي

سلام دلبندم ببخشيد دير به دير ميام سراغ وبلاگت نميدونم چرا اينقدر تنبل شدم تا ميرم كاراي روزانمو انجام بدم ميبينم شب شده و نصف كارام مونده گلكم ديگه هفت ماهه شدي خيلي جيگر وتودلبرو شدي منو وبابا كه تصميم گرفتيم تو رودرسته قورت بديم حالا بايد ببينيم كدومامون موفق ميشيم تو رو بخوريم ... كارهاي جديد كسرا كوچولو :  با آخرين سرعت تو روروِئك حركت ميكنه ******* به قول خوذمون سرسري ميكنه ******* دستاشو بازوبسته ميكنه ******** واما مهم تر از همه سينه خيز ميره  پسري امروز اولين خسارتتو به بابايي زدي با روروئك رفتي سراغ فيش تلويزيون و سيم يكيشونو از فيشش كندي  من كه به بابا نميگم كسرا اين كارو كرده  اولين ب...
2 بهمن 1391

اولين دندون پسرم

سلام عزيزدلم چوچولوي من بالاخره دندونت هم دراومد اولين مرواريد كوچولوت در تاريخ 5 دي ماه توسط مامان كشف شد دوروز بعدشم دومين مرواريدت سروكلش پيدا شد  هرچند خيلي زود دندونت دراومد ولي من وبابا كه خيلي ذوق كرديم . انشاا... بعد از چهلم عمه عزت آش دندوني هم برات ميپزيم . اينم از عكس مرواريداي خوشگلت  ...
10 دی 1391

6 ماهگي

سلام پسري امروز وارد 6 ماهگي شدي مباركه ، انشاءا... عمرت مثل شب يلدا بلند باشه همراه با سلامتي امسال شب يلدا جايي نرفتيم منم بي حوصله بودم به خاطر همين عكس و مطلبي برات نذاشتم ببشيد... پسري چقدر تنبلي چرا چهار ذستوپا نميري بسه ديگه 6 ماهه كه همش خوابيدي پاشا خودت برو اينورو اونور راستي موهاتم خوب رشد كرده بلند شده  غذاي كمكي رو هم برات شروع كردم كارهاي جديدي كه انجام ميدي *- روروئكتو يه كم جابجا ميكني *-وقتي باصداي بلند بهت ميخندم تو هم بلند ميخندي *- پاهاتو ميگيري وباهاشون بازي ميكني . عزيزم خيلي عصباني شدي آخه دندونات ميخواد در بياد واصه همين هرچيزي دستت ميدم محكم گاز ميگيري آب دهنتم كه ماشاءا... همينطوري ميره گلي يه بالش سبز داري ك...
7 دی 1391

فوت عمه عزت

سلام پسر عزيزم يه اتفاق ناراحت كننده افتاده عمه عزت بعد ار يكسال بيماري به رحمت خدا رفت امروز   مراسم هفت براي عمه گرفتن بابا براي مراسم چند روزي تهران بود ولي من نتونستم برم امروز هم كه هفتمشه هردومون به شدت سرماخورديم وبابا هم براي مراقبت از ما نرفت خدابيامرزدش قسمت نبود عمه تو رو ببينه هرموقع بهش زنگ ميزدم خيلي از تو ميپرسيد پسرم عمه خيلي خانم خوبي بود من مطمئنم جاش توبهشته بنده خدا توزندگي خيلي سختي كشيد ، اين يك سال آخرم گرفتار مريضي شده بود ولي ديگه راحت شد همه سختي ها تموم شد .   ...
23 آذر 1391

گل پسر بلا

پسر گلم اميد ما هر روز داري شرين تر از روز قبل ميشي خيلي شيطوني ميكني اداهاي جديد در ميآري مثلا با دهنت صداهاي با مزه درمياري هر چيزي دور وبرت ببيني ميخواي بگيري وتو دهنت ببري فكر كنم تا كمتر از يك ماه ديگه بتوني چهار دستو پا بري آخه خيلي داري تلاش ميكني كه بري خيلي دوست دارم دلم مي خواد زوتر راه بيافتي ، وقتي توشكمم بودي تو ماه نهم هر شب كه ميخواستم بخوابم ميگفتم خدايا فردا ديگه بچم توبغلم باشه تو هم كه حوصله دار بودي گذاشتي تا دقيقا آخرين روزي كه دكتر برام مشخص كرده بود اومدي منو خاله زهرا كه نسبت فاميلي دوري هم داريم بارداريمون همزمان بود ودقيقا اونم دكتر روز زايمانش رو 2 مرداد كفته بود ولي محمد مهدي 12 روز  زوتر از شما به دنيا ...
14 آذر 1391

خاطرات پاييز

پسرم مي دوني پارسال اين موقع اندازه يه بند انگشت بودي دقيقا پارسال همينروز يعني 27 آبان من تست بارداري دادم و فهميدم دارم مادر ميشم يه روز به ياد موندني كه هيچ وقت فراموش نميكنم پدربزرگ من تازه 10 روزي بود كه فوت كرده بود وهمه داغدار بوديم ولي اين خبر هممونو خوشحال كرد مخصوصا من وبابا ، وقتي اين خبر رو به ماماني گفتم خيلي خوشحال شد ازش خواستم فعلاً به كسي نگه ولي هنوز 2 ساعت نشده بود كه خاله حميده وفاطمه ومعصومه وپريسا فهميدن پست سر هم زنگ ميزندنو تبريك ميگفتن  من سر كار ميرفتم به خاطر همين ميخواستم اين خبر به همكارام نرسه آخه اونوقت معذب بودم ولي با اين حال تا آخر 5  ماهگيم خبر به محيط كارم نرسيد وكسي نفهميد تااينكه خودم بهش...
27 آبان 1391